ســــــــــایه های هــَـــــــول
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

                              بخش25

                                                                                                 

 

انجنیر محمود، پس ازبه خاک سپردن جنازه های همسر ودختر جوانش ، برای فرهاد وفواد هم پدر شده بود وهم مادر وهم خواهر. شب وروزش با آن ها می گذشت وکوشش می نمود تا هم خودش غم ازدست رفتن عزیزانش را از یاد ببرد وهم فرزندانش آن مصیبت هولناک را فراموش کنند. محمود با علاقمندی کم نظیری به سر ووضع آنان می رسید. لباس های شان را می شست واتو می کرد. بوتها وکرمچ ها ی شان را رنگ می داد. ظرف ها را می شست وغذا پخته می کرد. اتاق را جاروب می کرد ولحظه یی از آنان غافل نمی ماند.

 

  هرروز صبح ، زاغه نشینان می دیدند که انجنیر محمود، چگونه دست های فرزندانش را گرفته وآنان را تا دهن دروازه سرویس همراهی می کند. سپس به رخسار هریک آندو بوسه می زند ، دست تکان می دهد وآنقدر می ایستد تا سرویس از نظر دور شود. ظهر ها هم زاغه نشینان می دیدند که انجنیرهمان جا ایستاده وانتظار می کشد تا سرویس برسد . سرویس که می رسید وفرزندانش که پیاده می شدند، انجنیر بار دیگر گونه های شان را می بوسید ، بکس های مکتب شان را در دست می گرفت وپا به پای آندو به راه می افتید واردوگا ه نشینان را به این فکر می انداخت که انجنیر بهترین چاره یی برای فراموش کردن درد ها وغم هایش پیدا کرده است.

 

  داکتر یاسین که دوست وآشنای دیرین او بود، نیز همین طور فکر می کرد وگاهگاهی که انجنیراز درد پشت وکمر خود می نالید با کنایه به او می گفت :

 

  - انجنیرعزیز، درد تو از پیری وزهیری نیست. نام خدا از صدگل ات یک گل ات هم نشگفته است. گپ معلوم است : بگیر یکی را انتخاب کن که هم تو ازدرد کمر خلاص شوی وهم ما شکم سیر پلو بخوریم.

 

 - نی داکتر جان، از من گذشته است. این سر سفید را ببین واین دوتا بچهء معصوم را. این جیرهء غربت را بنگر وزن گرفتن را. تو از دل گرمت گپ می زنی ؛اما نمی دانی که احوال دل غمزده را غمزده داند..

 

 - انجنیر صاحب عزیز! چرا مایوس هستی ؟ دربار خداوند کلان است. یک کسی پیدا می شود که با همین اولاد ها وهمین جیره بخور ونمیرت بسازد. تروخشک کند . اولاد هایت را هم نگاه کند. با این کیسی که خودت داری ان شاء الله که جواب مثبت هم می گیری. خانه هم برایت می دهند وکار وبار هم پیدا می کنی..

 

 - ازحسن نظرت تشکر داکترجان ! ولی نگفتی که کارهای خانم واولاد هایت چطور شد، چه وقت می آیند؟

 

 - کار های شان درجریان است. ان شاءالله در ظرف دو سه ماه آینده می رسند.

 

 بدینسان آن دو دوست ساعت ها با هم صحبت می کردند ومعلوم بود که داکتر یاسین سعی می کرد تا حس اعتماد به نفس از دست رفتهء دوستش را به وی بازگرداند. داکتر یاسین با رها به اویاد آورمی شد که زنده گی با شتاب می گذرد، زنده گی توقف نمی کند وانسان باید پا به پای زمان وزنده گی پیش برود. او می گفت مثلاً اگر در میدان جنگ به خاطر کشته شدن دوستت ، لحظه یی توقف کنی کارت زار است. زیرا یا هدف مرمی دشمن قرار می گیری یا رفقایت ترا با مرمی می زنند واز شرت خود را خلاص می سازند. بلی زنده گی گوهر بی همتاست وباید قیمت آن را دانست وازآن لذت برد. اما هرقدر داکتر یاسین حرف می زد و کبرا وصغرا می چید، به گوش دوستش فرو نمی رفت.

 

   انجنیر محمود با گذشت زمان افسرده تر، پژمرده تر وپریشان احوال تر می گردید. پیرمرد اورا درک می کرد. دلش به حال اومی سوخت. پیرمرد باوی همدلی داشت . گهگاهی به نزدش می رفت ، احوالش را می گرفت وکتاب وروزنامه برایش می برد. از داوود وحشمت می خواست تا سودای بازاررا برایش بیاورند وبه پروین وظيفه می سپرد تا لباس های بچه هایش را بشوید واتو کند. اما با وصف این تلاش ها، غم زمانه اورا خرد می کرد وبه نظر پیر مرد می رسید که سرانجام  روزی بار سنگین آن غم هولناک کمردوستش را خواهد شکست.

 

آن روز که رحمت تک وتنها در همان جنگل آشنا قدم می زد، روز روشن و با صفایی بود. هوا تر وتازه ، آسمان نیلگون ونوارهای سرخ آتشین آخرین اشعهء زرین خورشید، تاج سبز مخملین جنگل را به بازی گرفته بودند. طبیعت قشنگ ومهربان بود وزیبایی های آن با هر قدمی که در دل جنگ پیش می گذاشت دربرابر چشمان  پیرمرد برجسته گردیده واو را مجذوب می ساختند. هنوز تا اعماق جنگل راه زیادی مانده بود که شرفه یی شنید وچون سر برگردانید، انجنیر محمود را دید که در همان مسیر پیش می آید و با خویشتن حرف می زند.

 

  پیرمرد ایستاده شد تا دوستش به او برسد. محمود چهرهء تیره وتاریکی پیدا کرده بود. برافروخته ومنقلب به نظر می رسید. سربه زیرانداخته بود وبه جزهمان کوره راهی که درزیر پاهایش بود به هیچ چیز دیگر توجهی نداشت. محمود با دیدن پیرمرد تکان خورد، گویی انتظار نداشت آدم دیگری را در دامان پر لطف وپاکیزهء جنگل بیابد. هردو به هم سلام گفتند وخموشانه به راه افتادند. پیرمرد سعی نکرد تا سکوت دوستش را بشکند و وی را از افکار وعوالمی که درآن غرق بود، بیرون آورد. پیرمرد نیز برای خود عالمی داشت وخوشحال بود که انجنیر مانند داکتر یاسین پر حرف نیست و نا رسیده ازراه، پرسش های فراوانی در آستین ندارد. اما هیچ کس نمی دانست که آندو به چه فکر می کنند: به روز های تلخ وشیرین گذشته ، به شبستان غربت ، به آروز های برباد رفته ویا به پایان خط زنده گی که آرام آرام نزدیک می شد وسر ایستادن نداشت. مدتی همینطور ساکت وخاموش به راه شان ادامه دادند تا سر انجام انجنیر محمود سکوت را شکست و پرسید مانده نشده اید ؟

 

  پیرمرد گفت : - چرا نی ، اما کمی دیگر هم اگر برویم درعقب آن کاج های غلو میز و چوکیی را خواهیم یافت که به همین منظور برروی زمین گذاشته اند.

 

 به میز وچوکی که رسیدند دیگر غروب کامل شده بود؛ اما هنوز تا فرا رسیدن تاریکی وقت زیادی باقی بود. انجنیر محمود همین که بالای چوکی نشست ، گفت :

 

 - نمی دانم چرا دراین روزها خنک می خورم. نمی دانم چرا می لرزم وشب ها تب می کنم.                       

 

بعد بدون این که منتظر اظهار نظردوستش شود، دستش را در جیب جمپرش نموده ، پـَتک چپات حلبی را بیرون کرد. جرعه یی نوشید ، دهنش را با آستین جمپرش پاک کرد. پتک را به رحمت پیش کرد وچون وی از نوشیدن امتناع کرد، سرپوش پتک را بسته کرد . پتک رادرجیبش گذاشت ، نکتایی سبز رنگش را مرتب کرد واز رحمت تقاضا کرد تا سگرتی برایش روشن کند. دود غلیظ سگرت رابا ولع فراوان به سینه فرو برد وخیره خیره به طرف دوستش نگریست. بعد بار دیگرپتک را بیرون کرد و جرعهء بزرگی نوشید. دوسه بار دیگر پتک به جیبش رفت وبلافاصله بیرون شد ومحتویات آن به دهنش سرازیر گردید. این دفعهء آخر بود که دستش لرزید، پتک به زمین افتاد وآنچه که باقیماند بود ضایع شد. محمود با حیرت واندوه به زمین نگریست ، پتک را برداشت وبا خشم وغیظ به دور افگند وگفت :

 

 - خدا صاحب هم بالای من قهر است. نمی دانم چه کرده ام که نمی گذارد تا یک قورت آب راحت از گلویم پایین برود؟

 

 پیرمرد گفت : پروا ندارد. خوب شد که چپه شد. با این شتابی که شما می نوشید، برای صحت تان هیچ خوب نیست. ما وشما در سن وسالی هستیم که نباید در نوشیدن مشروبات الکلی اینقدرعجله کنیم. شما بهتر از من می دانید که الکل آدم را از پا می اندازد. آخر ببینید، دستان شما می لرزند. این از سردی هوا نیست. از مشروب نوشیدن بیش از حد است. ..

 

 - رحمت  جان! شما می گویید که مشروب آدم های پیر وزهیررا از پا می اندازد. عقیدهء تان د رنظرم محترم است . اما این عقیدهء شما است. من برخلاف شما تصور می کنم که ترس از آینده ، ترس ازپیری ، ترس از بی سرنوشتی وسر گردانی های دوران غربت است که انسان را ازپا می اندازد. همین سایه های هول برانگیز است که خواب راحت را ازآدم سلب می کند و انسان را از پا می اندازد. اما درعوض همین الکل است که برای من شهامت  وجرأ ت مقابله با این ناملایمات را می بخشد و باعث می شود که این زنده گی پراز ادبار را تحمل کنم.

 

  - انجنیر صاحب عزیز! شما بسیار می لرزید. دندان های تان به هم می خورند. شاید خدا ناخواسته ملاریا گرفته باشید. اگرملاریا گرفته باشید طبیعی است که مشروب نوشیدن هیچ فایده یی نداشته حتا زیان دارد. بهتر است همین حالا به کمپ برگردیم. من ازمؤظفین خواهش خواهم کرد تا شمارابه شفاخانه ببرند. داوود وحشمت نیز شما را همراهی خوا هند کرد. امادر بارهء سخنان شما باید بگویم که هر کسی درزنده گی خود زخم هایی دارد. هر کسی دوستی یا عزیزی را از دست داده است . یکی پادشاهی را ازدست داده ودیگری عشق زنده گیش را. یکی فرزندش را ازدست داده ودیگری بهترین دوستش را. اما با این هم کمتر کسی پیدا شده است که به خاطر پیدا کردن شهامت ومبارزه با دشواری های زنده گی به این اندازه یی که شما مشروب می نوشید ، مشروب بنوشد.  خوب ! برگردیم به کمپ  یا باشیم ؟

 

- رحمت جان! چند دقیقهء دیگرنیز همین جا می نشینیم . فعلاً احساس سرما نمی کنم. فردا همراه داوود جان به نزد داکتر می روم. دربارهء سخنان شما چه باید گفت ؟ هرکس زنده گی را از دریچهء دیگری می بیند. من فکر می کنم که در این ملک بیگانه و در این بهشت اغیار زنده گی کردن آسان نیست. به نظرمن مرگ بهتر از این زنده گی است. به همین خاطر آنقدر مشروب خواهم خورد تا بمیرم. آخر تا کی گدایی کردن وجیره خوار مردم بیگانه بودن ؟ آخرش چی ؟ مرگ . مرگ درسواحل آرام ودردیارغربت مثل مرگ همان دوست خودت. کسی نیست که به خاطرت اشک بریزد، کسی نیست که به خاطرت خیر وخیرات کند، فاتحه بگیرد وبالای گلیم عزایت بنشیند. در این جا می میری ولی کسی خبر نمی شود. اگر خبر هم شد یا وقت ندارد ویا توان خریدن تکت ریل وسرویس را. مریض که می شوی مگرخدا نجاتت بدهد.زیرا همان چند تا تابلیت را برایت می دهند ورخصتت می کنند. از این ها که بگذریم در این جا کسی پیدا نمی شود که همرایش درد دل کنی. حرف های دلت را به او بگویی وحرف های دل اورا بشنوی. آدم ازتنهایی ، از دلتنگی از سردرگمی در این جا دیوانه می شود. کجا بروی ، نزد کی بروی با کی صحبت کنی. همه جا که بروی به طرفت می بینند. همه ترا بیگانه می پندارند. به سروپایت نگاه می کنند. به موهای سیاه وچهرهء گندم گونت می نگرند وترا ازخود نمی شمارند. بلی رحمت جان، این است درد های دلم. حالا اگراز تفاوت های فرهنگ وکلتور آن ها که با فرهنگ وکلتور ما وشما ازریشه فرق دارد صحبت کنیم، این بحث بسیار طولانی می شود؛  اما حالابیا که برویم، شام شده است واحساس می کنم که سخت مریض هستم.

 

  پیرمرداز خواهش دوستش استقبال کرد. هردو برخاستند وراه اردوگاه  را در پیش گرفتند. انجنیرمحمود می لرزید. آهسته آهسته راه می رفت . پیرمرد دستش را گرفته بود تا به زمین نیفتد. اما انجنیرکه چند قدمی رفت گفت، بهتر شده ام وباردیگر به سخن آمد :

 

  - داکتریاسین می گوید که این روز ها مؤقتی است. به خانه که رفتید آرام می شوید. خوشبخت می شوید. این یک حرف مفت است ، آرامی در کجاست ؟ باش برایت قصه کنم که روزی  من وبچه هایم را یکی ازدوستانم به منزلش مهمان کرده بود. بیچاره ازفرط تنهایی نزدیک بود که دیوانه شود. شب وروز در خانه نشسته بود وبه تلویزیون یا سقف اتاق می نگریست. تا بچه ها شور می خوردند ، رنگش می پرید ومی گفت آهسته آهسته گپ بزنید که همسایه ها اذیت می شوند. صدای تلویزیون را که بلند کردند بار دیگر رنگش سرخ شد وگفت، بلند نکنید که همسایه ها پولیس را خبر را می کنند. فرهاد وفواد هم که چند باربه تشناب رفتند وآمدند ، سخت ترسیده بود. می گفت صدای غرش تانکی آب همسایه را بیدار می کند. فواد که پشت فرهاد می دوید رنگ صاحب خانه مانند دیوار سفید می شد وتصور می کرد که همان لحظه زنگ دروازه به صدا در می آید و پولیس ها اورا به زندان می افگنند. سرانجام  تحمل آن وضع برای من دشوار شد با عجله غذا خوردیم وبیرون شدیم. دردهلیززن همسایه اش را با سگ لندهوری که به یک پیسهء سیاه هم نمی ارزید، دیدیم که از پله ها بالامی شدند. دوست من به همسایه اش سلام داد وسگ را نوازش کرد وبه من وبچه ها هم گفت که بالای سگ دست بکشیم و اظهار محبت کنیم. اما فواد کوچک از سگ ترسید ، به طرف من خیز برداشت وپای سگ را زیر گرفت. سگ جف زد ودندان هایش را نشان داد وبه زینه بالا شد. اما زن همسایه رها نکردنی نبود. او فوادرا ملامت می کرد ومی گفت اگر پای سگم افگار می شد شمارا به محکمه می کشانیدم وخسارت می گرفتم. پس د رجامعه یی که پشک کسی را " پش " وسگ کسی را " چغ " گفته نتوانی چگونه می توان زنده گی کرد وبه روی مبارک خود نیاورد. آری دوست عزیز، ما انگشت ششم در این جامعه هستیم همین وبس.

 

  پیرمرد وانجنیر محمود در سن وسالی بودند که محیط جدید ، هوا وفضای پیرامون شان با باورها ونیازهای شان سازگاری نداشت. آن ها درحاشیه ء جامعه  میزبان زنده گی می کردند نه درمتن آن. زیرا که آن دو

نه رغبتی به آموزش زبان نشان می دادند ونه میلی برای درک درست وهضم ارزش های فرهنگی آن جامعه ونه کوششی برای پیداکردن دوست ویا دوستانی از میان آن مردم تا با آنان به داد وستد فرهنگی بپردازند. آن ها به تصور این که انگشت ششم ، آدم های مفت خور، سر بار واضافی درآن جامعه هستند، خواه ناخواه دچار یأس وسرافگنده گی می گردیدند وازطرف دیگر حاضر نبودند که به این ساده گی وآسانی با عادات ، رسوم وسنت های خویش وداع گویند. اما حساب آدم هایی مانند داکتر یاسین که توانسته بود درهمان سن وسال با زنده گی نوین وشرایط جدیدخویشتن را وفق دهد، مربوط می شد به هشیاری وظرفیت فکری شان.

 

 


  پیرمرد پس از شنیدن حرف های شکوه آمیز دوستش مکث کوتاهی کرده وگفت :

 

- محمود جان! اول بگویید که من وشما را چه کسی به این کشور دعوت کرده بود. دوم این که باید انصاف داشته باشیم وخویشتن را بشناسیم که کی هستیم ودرکدام موقعیتی قرار داریم؟ مگر نه این که من وتو دونفرمهاجرهستیم مانند هزاران وملیون ها مهاجردیگرکه همچون سیل خروشانی به اروپا سرازیر می شوند وازاروپاییان نان، خانه، کار،حق تحصیل وحق ادامه حیات طلب می کنند. آن هم در همان سطوح ونورم هایی که یک اروپایی زنده گی می کند. به فکر ناقص من می رسد که در چنین حالتی ، دیگر فرق بین وزیر وسفیر وداکتر وانجنیر با نجار وگلکار وسبزی فروش برای آنان مشکل است. مسأله رنگ جلد وزبان نیز مطرح نیست. در نزد ایشان همه مهاجر هستند وبه همین سبب ما نباید توقع داشته باشیم که برای من وتو فوراً جواب بدهند، یا فوراً خانه بدهند ویا نسبت به شرما یا فرخ لقا ویا آقای کمراد جانسن معاش ما بیشتر باشد واتاق ما کلانتر ومبل واثاث مان خوبتر. بنابراین به نظرم می رسد که همین مسأله یکی ازارزش های فرهنگی خوب ومثبت این جامعه است.  حالا اگر از سگ همسایهء دوستت که یک مورد استثنایی می تواند بود بگذریم،  باید پرسید که آیا روزی کسی با نفرت به صورتت نگاه کرده است؟ آیا کسی دستت را گرفته واز مغازه یی بیرونت کرده است ؟ اما درعوض آیا به خاطر داری که زمانی عده یی از مردم بنگله دیش به وطن ما مهاجر شده بودند، همان مردمی که ازقارهء آسیا بودند ورنگ جلد وموی سر شان نیز تفاوتی با ما نداشت. یادتان هست که با آنان چگونه برخورد کردیم وچگونه ایشان را پذیرفتیم، به این گونه که اروپاییان ما را پذیرفته اند ویا این که شدت تنفرما ازایشان به حدی بود که هرچیزی را که خراب بود وبد بو ، بنگله دیشی می گفتیم. برنج لک بنگله دیشی یادتان می آید ؟ همان برنجی که حتا تهیدستان وفقرا نیز نمی خریدند ودولت مجبور شد که مقادیر فراوان آن را برای اعاشهء سربازان وزندانیان تخصیص دهد. بنابراین چرا توقع دارید که دراین کشور هم عزت تان شود ، هم غرور تان خرد نشود وهم بیمهء صحی تان به اندازهء کسی باشد که ماهوار مبلغ گزافی برای کمپنی بیمه می پردازد. برو انجنیر صاحب خدارا شکرکن که همین جیره را می دهند. آیا چنین معاشی در این روز و روزگار سیه برای کدام هموطن مان درداخل کشور میسر است ؟

 

 انجنیر محمود نگذاشت تا دوستش حرف های خود را به آخر برساند :

 

  - شما را به خدا ، بسیار فلسفه نگویید. نه خود را فریب دهید ونه مرا. چه کسی نمی داند که در نزد این مردم انسان ها چند دسته هستند :  یکی نژاد برتر یا سفید پوستانی که هم صاحب عقل وخرد وفرهنگ والا هستند وهم خداوند به آن ها پول وثروت وقدرت ارزانی فرموده است. این ها هستند که خود هارا صاحب ومالک تمام جهان می دانند. دستهء دیگر مخلوقاتی اند ازنژاد های پست وحقیر مثل سیاه پوستان افریقا وسرخپوستان امریکا. دستهء سوم مردم فقیر وکشورهای فقیر جهان سوم هستند. مثل ما وشما که به نظر این ها نه کلتور داریم ونه فرهنگ وبرای استثمار شدن وکشته شدن پیدا شده ایم.

 

 بلی ما وشما بایدیکدیگرخود ها رابکشییم تا این ها به زنده گی پرزرق وبرق خود ادامه دهند. شما پرسیدید که آیا کسی به نفرت به صورتت نگاه کرده یا از مغازه بیرونت نموده ؟ آه حیرانم که چرا چشمان تان را باز نمی کنید. آیا شما با آن جوانان بی شاخ ودم " نیو نازی " چاقو کش مواجه شده اید؟ یک با ردریکی از شهر های بزرگ بروید واز کوچه یی تنها بگذرید یا دررستورانی پا بگذارید ویا جرأت کرده به چشمان آنان نگاه کنید، اگرتکهء بزرگ وجود تان گوش تان نبود من ملامت. بلی برادر نفرت از خارجی ها ی مو سیاه وسیاه چرده ها روز تا روز شیوع می یابد وموضوعی نیست که من وشما بتوانیم آن را ماست مالی کنیم. این موضوع آنقدر بحث بر انگیز وجنجالی شده است که سازمانهای حقوق بشررا پریشان ساخته است.

 

 دوست عزیز به همین خاطر است که من نمی توانم در جامعه یی زنده گی کنم که مرا از خود نمی داند. برایم مشکل است که به آدم بودنم ظنین باشند ومانند حیوان با من برخورد کنند. برایم سخت است که هنگامی

که تب دارم ومی لرزم برایم بگویند که برو خود را گرم نگهدار وشما با این همه می گویید که تبعیضی وجود ندارد. چطوروجود ندارد ؟ یک ملا مثل ابراهیم یا یک ترکاری فروشی که به نزد شما آمده بود در افغانستان چه مشکلی داشتند؟ یا همین دو زنی که دراین اردوگاه آمده اند وخود فروشی می کنند؟ چه کسی آیشان را اذیت کرده بود، چه کسی آن ها را می کشت؟ اما من وتو که اززیر چوبهء دار گریخته ایم با آن ها هیچ تفاوتی نداریم. برعکس به آنان جواب می دهند و من وشما را می گویند که منتظر باشید. وهزار ویک بهانهء دیگر.

 

 شما ازمن پرسیدید که چرا به اروپا آمدم ، بلی مرا کسی دعوت نکرده بود؛ ولی حیات من در خطربود وبه اعلامیهء جهانی حقوق بشر که شب وروز آن را تبلیغ می کنند وبرای آن سرودست می شکنانند، اعتماد کردم وآمدم . من به وجدان این جامعه باور کرده بودم ؛ اما می بینید که تا هنوزهم تأثیرات جنگ سرد ازدماغ این مردم بیرون نشده است.  زیرا زیرتاثیرهمان تبلیغات تصور می کنند که هرکسی که دررژیم گذشته کار می کرده است، ناقص حقوق بشر است. پس آیا این عدالت وانصاف است ؟ درحالی که در نبود ابرقدرت شوروی  که حامیان حقوق بشر آن کشور را مسؤول ادامهء تمام فجایع جهان می دانست ، حالا د رجهان چه می گذرد؟ دورنرویم همین بوسنیا را ببینیم یا عراق رادر نظر بگیرم ویافلسطین را ...

 

 ویک نکتهء دیگر، این که شما می گویید ارزش های فرهنگی این جامعه کم نیستند،من هم تصدیق می کنم. ولی شما چرا مردم سنت گرا ، استبداد زده ، فقیر وعمدتاً بیسواد جامعهء ما را با این مردمی که حتا یک فیصد هم بیسواد ندارند مقایسه می کنید. اگر ازارزش هاصحبت می کنید برای تان می گویم که ما هم ارزش های والایی داریم. مثلاً درهمان مثال شما، باید گفت که مهمان نوازی یکی از ارزش های عالی جامعهء افغانی است. به تاریخ نگاه کنید، آیا " ابراهیم لقی" را با هزاران سوارش در افغانستان جا ندادیم ؟ یا در همین کشمکش های داخلی تاجکستان، بیشتراز پنجاه هزارتن تاجک به صفحات شمال نریختند وعزت وحرمت نشدند؟

 

  انجنیر محمود دیگر خسته شده بود. پیشانیش عرق کرده بود وبه نظر پیرمرد می رسید که دیگر توان گفتن وشنیدن را ندارد. هوا تاریک شده می رفت. دیر وقت بود وجنگل نیزبرای خواب شبانه جامه عوض کرده بود. رحمت پیرمرد اگرچه با برخی از دیدگاه های دوستش موافق بود وبابرخی از آنان مخالف ومی توانست درآن باره ساعتی صحبت کند اما به خاطررعایت حالت صحی دوستش چنین گفت :

 

  - شکی نیست که نهاد های ناسیونالیستی مثلاً همین نیونازی ها به نظر نفرت به خارجی ها می نگرند وهمان طوری که فرمودید به اذیت وآزار آنان می پردازند؛ ولی در سطح اروپا آنان بسیار اندک اند ودر افکار اروپاییان محکوم و به مثابهء آشوبگران به آنان نگریسته می شود. بنابراین آنان نمی توانند از تمام رخ این جامعه نماینده گی کنند. این حقیقت که مردم عادی اروپا با یک نفر مهاجر ازهر کجای جهان که باشد، رفتار محترمانه یی دارند نیز نیاز به اثبات وماست مالی کردن ندارد.

 

 درموردتفاوت هایی که به نظر شما باید ازلحاظ قوانین حقوقی وعدلی بین مثلاً شما وقربان علی ترکاری فروش وجود داشته باشد نیز با شما همعقیده نمی توانم بود. زیرا کسانی که در پشت میز دستگاه عدالت نشسته اند ازکجا می دانند که قربان علی افسراردوی سابق نیست. آن ها ازکجا می دانند که مهاجرین ما درکشور شان به چندین دسته تقسیم می شوند : دسته یی که مثل شما جان خود هارا نجات بخشیده ومهاجرشده اند. دسته یی که پول وسرمایهءخود را نقد نموده وگریخته اند. کسانی که هوا وفضای مختنق جهادی یا طالبی را تحمل کرده نتوانسته وبا وصف آن که خطر جانی آنان را تهدید نمی کرد ، به اینجا آمده اند ودسته یی که از شدت فقر وتنگدستی با هزاران مشکل یکی از اعضای خانوادهء شان رابه این دیارفرستاده اند. بگذریم از سیالی وشریکی وهمچشمی ها که علت دیگری می تواند بود برای چنین مهاجرت ها . پس می بینید که تفکیک آن که چه کسی راست می گوید وچه کسی دروغ ویا چه کسی مستحق پناهنده گی است وچه کسی نی برای این ها بسیار مشکل است. آن هم با این داستان ها وقصه های عجیب وغریبی که ما وشما در ساختن وپرداختن آن استاد هستیم و با این اسناد راست ودروغی که هرکسی از بازار مکارهء پشاور به دست آورده می تواند...

 

 دو دوست به صد قدمی اردوگاه رسیده بودند.  زن و مردی چند قدم دورتردرزیردرخت بلوطی ایستاده وهمدیگر را در آغوش گرفته بودند ومی بوسیدند. صورت های شان دیده نمی شد ولی هیکل وانداز مرد به داکتر یاسین واز زن به فرشته، خانم جلال شبیه بود. با دیدن این صحنه اخم های پیرمرد درهم رفت واز سخن گفتن باز ماند.

دلش می خواست اشتباه کرده باشد.  به طرف انجنیر محمود نگریست وخواست بداند که او نیز آندو را دیده است یا نی؟ ولی انجنیر سررا به زیر انداخته بود وازآنچه در اطرافش می گذشت خبر نداشت. اما آن زن ومرد که متوجه آمدن پیرمرد وهمراهش شده بودند، با عجله آن جا را ترک گفته بودند.

 

 به اردو گاه که رسیدند خاموشی وسکوت همیشه گی به پیشواز شان آمد. درمحوطهء داخلی کسی دیده نمی شد ولی به دهلیزکه رسیدند با داوود مقابل شدند. داوود لباس سپورتی پوشیده بود وبرای بازی فتبال می رفت. رحمت با دیدن او خوشحال شد وازوی خواست تا فردا اول وقت همراه انجنیرمحمود به شعبهء صحی بروند . داوود زبان آن بلاد را یاد گرفته بود ومی توانست به خوبی ترجمه کند . پیرمرد انجنیررا به اتاقش رسانید وخودش به سراغ نورس رفت ....

 

***

 

  صبح که شد،  اول داوود آمد وگفت :

 

- بابه ! انجنیر صاحب در اتاق شان نیستند. فرهاد وفواد هم گریه می کنند ونمی دانند پدر شان کجا رفته است؟

فرهاد می گفت که پدرشان دیشب بسیار مریض بود. می گفت نان نخورد . بسیار بد خلق بود . ما خوابیدیم ، اما نیم شب که بیدار شدم دیدم که نیست. حالاهم کسی نیست که برای ما چای دم کند ولباسهای مارا بپوشاند تا مکتب برویم...

 

 هنوزسخنان داوود تمام نشده بود که داکتر یاسین برخرق عادت با ریش رسیده ، موهای پریشان و قیافهء حیران داخل اتاق رحمت شد . او دروازه را چنان کوبیده بود که رحمت تصورکرده بود، باز هم قربان علی آمده ومعرفی خط می خواهد. یاسین که داخل شد ، پرسید:

 

- انجنیر صاحب چه شد ؟ آیا خبر دارید که انجنیر صاحب گم شده است ؟ 

رحمت هنوز پاسخی نداه بود که راضیه وپروین آمدند وراضیه همان زنی که به موهایش عطر شام پاریس می زد، گفت :

 

 - داوود جان! بچه ها را غذا دادیم ، دلاسا کردیم وبه مکتب فرستادیم.

 با شنیدن این حرف ها رنگ صورت رحمت پرید. قلبش لرزید واحساس نمود که حادثهء بدی برای انجنیر محمود رخ داده است. یأس ونا امیدی وآشفته گی های روحی دیروز دوستش را به خاطر آورد وگفت :

 

 - انجنیر صاحب ، دیروز بسیار مریض بود ولی ازسلامت عقل کاملاً برخوردار. ان شاء الله که کدام گپ مهمی اتفاق نیفتاده باشد. شاید به شهر رفته باشد تا برای خود دوا بخرد .

 

 داکتر یاسین گفت : - فرهاد می گفت که دیشب در اتاقش نخوابیده وبیرون رفته است. دراین صورت باید پولیس را خبر کنیم. ..

 

 راضیه گفت : - تا شام صبر کنید، اگر خدا ناخواسته چیزی شده باشد ، پولیس خودش خبر می شود ولی اگر تا شام پیدا نشد، حرف دیگری خواهد بود.

 

 جر وبحث زیاد شد ولی سر انجام همانطور تصمیم گرفتند که آن زن محتشم وزیبا روی گفته بود. آنان که رفتند رحمت سر وصورتش را صفا داد واز اتاقش بیرون شد. می خواست به نورس سری بزند که ناگهان به یاد اپیر افتاد وبا خودگفت ، شاید اپیرازبیرون رفتن انجنیر محمود آگاهی داشته باشد ورفتنش را دیده باشد.

 

 خوشبختانه اپیرتازه بالای چوکی سبز دربار کرده بود واولین سگرت خود را می پیچید که پیرمرد رسید. اپیر با دیدن او خوشحال شدوبرروال عادت سگرتی برایش آتش زد وگفت :

 

 - دیروز هرقدر گشتم شما را نیافتم ، مثل این که با همان انجنیر صاحب بیچاره بیرون رفته بودید ...

 

- بلی ، یکدیگر را در جنگل دیدیم وکمی قدم زدیم. اما مرا چه کار داشتید؟

- قصه دراز است؛ اما این دوست شما دیشب کجا رفت؟

- چه ساعتی رفت ؟ شما اورا دیدید ؟

- فکر می کنم ساعت نه شب بود. بسیار نشه( نشوه )  بود به چپ وراست راه می رفت .خواستم کمکش کنم ؛ اما ترسیدم که مرا چیزی نگوید. من از آدم های مست ،  بسیار می ترسم.

 - بیچاره مریض بود. کاش مرا یا داکتریاسین راخبر می کردی. ..

 - من چه می فهمیدم که مریض است. فکر کردم چکرمی زند وبر می گردد. اماداکتر صاحب هم نا وقت آمد.

  - داکتریاسین ؟ از کجا آمد ؟ تنها بود یا کسی همراهش بود ؟

 


  - از طرف جنگل آمد، درآن لحظه کسی همرایش نبود..اما شما را به خاطرآن می پالیدم که یک خبر دلچسپ داشتم. آیا خبر دارید که تعمیر" ج " را خالی کرده اند ومی دانید برای چه منظوری ؟

  - نی من هیچ چیزی در این باره نمی دانم.

  - برای این که می خواهند درآن تعمیر مهاجرین خس دزد، معتادین به چرس ومواد مخدر وآدم های دیوانه مزاج را جا دهند. آن ها این تعمیر را به شکل تیمارستان یا تربیت خانه در می آورند وامید دارند که آنان را تجدید تربیت نموده واصلاح نمایند. این چنین تربیت گاه ها ، درسایر اردوگاه ها نیز مد نظر گرفته شده است. نمی بینید که چه فرنیچر ومبل های فیشنی ، تلویزیون های بزرگ رنگه ، یخچال ها ، وسایل سپورت حتا میزهای  پینگ پانگ وبلیارد وتخت خواب های راحت را برای این دیوانه ها گذاشته اند. آدم به خوش قلبی وساده گی این مردم حیران می ماند ، زیرا که نمی دانند دزدان ومعتادان تا چه حدی رند و هوشیار هستند . من این ها را خوب می شناسم ومی دانم که با این رشوه ها اصلاح نمی شوند. ولی آقای رحمت اگرتأدیب اینطوری باشد من حاضرم تا همین حالا دزد شوم.

 

 اپیر می گفت ومی خندید ودرحالی که سگرت دیگری برایش می پیچید می گفت :

 - من ازخاطر اطفال ما بسیار پریشان هستم. تصور کنید که اگر واقعاً دیوانه یی در میان شان باشد وبه طرف سوزانا یا نورس یا الیزابت که اتاق های شان از آن تعمیر دور نیست ، حمله ور شود، چه واقع خواهد شد؟

 

 حرف های اپیر، پیرمرد را پریشان ساخت . او درست می گفت. تعمیر" ج" چسپیده به تعمیر آن ها بود وصفهء عریضی هردو تعمیر را با هم ارتباط می داد. باید هم پروین وراضیه را وهم مادرالیزابت را ازاین موضوع آگاه ساخت. آه چطور من متوجه این تغییرات نشده ام. دیوانه ها را می آورند ودرمجاورت خانواده واطفال معصوم ما جا می دهند ومن خبر ندارم ..

 

 رزاق که پیدا شد ، رشتهء افکار پیرمرد نیز گسست . رزاق گفت :

 

 - داوود جان رادیوی تان را برایم آورد. چند سیم آن رانورس جان شوخ کنده است. ان شاءالله تا وقت خبر های بی بی سی ترمیم می شود.

- تشکر رزاق جان ، دستت درد نکند. راستی کاروبار آمدن نامزدت ازپشاور به کجا رسید ؟

- والله کاکا جان چه بگویم ؟ بیخی دیوانه شده ام . هر روز یا به نزد وکیل می روم یا به محمکه . در آن جا چند قسم گپ می زنند. گاهی می گویند که در انترویویت نگفته ای که همسرداری. گاهی می گویند که نکاح نامه ءتان جعلی است وزمانی هم می گویند که قرارداد یک ساله کار نداری وما نمی توانیم یک نانخور اضافی را در این جا بخواهیم.

 

 - نانخور اضافی ؟ خودت که کار می کنی و می توانی مصارف خانمت را بپردازی..

 - بلی کاکا جان ! اما این ها می گویند که اگر قرارداد یک سالهء کار نداشته باشی ومعاشت به اندازه یی نباشد که کرایهء خانه ، مصارف غذا ، مصارف تحصیل وبیمهء صحی خانمت را پوره کند، ادارهء پناهگزینان نمی تواند با آمدن خانمت موافقه کند.

 

 - قرارداد یک ساله چه مشکلی دارد ، چرابرایت نمی دهند ؟

-  چه بگویم ؟ دراین ملک باید حداقل شش ماه دریک جایی کار کرد واز آزمون های گوناگونی گذشت تا اعتماد صاحب کار به دست آید وقراردادیک ساله را امضاء کند. حالا دریک رستوران کار می کنم. روزانه دوازده ساعت. شب های رخصتی چهارده ساعت. از چهار عصر تا شش صبح. صاحب رستوران مصری الاصل است و لی عیسوی. او وعده کرده است برایم کار بدهد. در این جا مستر جیمز از موضوع خبر شده ومعاش سوسیال را قطع کرده است . او می گوید چون جواب گرفته ای باید اردوگاه رانیز هرچه زودتر ترک کنی وبه مصرف خود یک خانه برایت کرایه بگیری.

 

 - برای خودت که خانه داده بودند..

- بلی، یک اتاقه بود. درآن وقت پول کرایه اش را سوسیال می داد؛ اما حالا که کار می کنم باید خودم از معاشم کرایه بدهم. به همین خاطر آن را رد کرده ام. حالا تا مستر جیمز با توسل به زورمرا از اینجابیرون نیندازد، از این کمپ نمی روم.

 

 هشت ماه می شد که رزاق جواب مساعد گرفته بود و به بسته گانش که در پشاور می زیستند تیلفون کرده وازآنان خواسته بود تا دختری را برایش انتخاب کنند.آنان دختر را انتخاب کرده بودند ورزاق را خواسته بودند

به پشاور. رزاق دختر راپسندیده ونامزد شده بود . در باز گشت نکاحنامه یی راترتیب کرده وبرای ترتیب ویزهء نامزدش به مقامات مربوط مراجعه کرده بود. او مانند مرغ بسمل می تپید وهرقدر که می دوید بی فایده بود. حالا دو راه در پیش پایش قرارداشت. یا نامزدش را ازطریق قاچاق می خواست یا آنقدر باید صبر می کرد تا قرارداد یک ساله بگیرد وبعد از حکم محکمه،  ویزهء نامزدش را به دست آورد. البته که رزاق آهی در بساط نداشت که با ناله سودا کند، پس چگونه می توانست دوازده هزار دالر پیدا کند ونامزدش راازپشاور بخواهد؟

 

 رزاق درگذشته افسر مخابره بود ورحمت اززمانی که درقرارگاه وزارت دفاع کار می کرد، اورا می شناخت. او درآن وقت ضابط جوانی بود که وسایط مخابرهء قرارگاه را ترمیم می کرد ومسؤول آماده گی وفعال بودن دستگاه های مخابره بود. حاکمیت داکتر نجیب الله که سقوط کرد به مزار شریف رفت وبه عوض آن که مانند سایر رفقا وهمکاران خود به اردوی جنرال دوستم بپیوندد، دکانی باز کرد وبرلوحهء دکانش چنین نوشت:

" رادیو سازی رزاق لمیتد " ودر زیر این عنوان اضافه کرد : " دراین جا انواع رادیو ، تیپ ریکاردر، گرامافون، تلویزیون وتمام سامان وآلات برقی ترمیم می شود "

 

 دردکان کوچک رزاق که هیچ گونه وجه اشتراکی با واژهء " لیمتد" نداشت، چند تا رادیو های از کار افتیده عهد بوق ، چند پایه گرامافون زمان دقیانوس ، چند تا تیپ ریکارد عهد ارسطاطالیس ودوسه پایه تلویزیون روسی زمان بولگانین به چشم می خورد تا مشتریان تصور کنند که مالک این ورکشاپ همه کاره است واز تمام علوم وفنون وتخنیکی که با برق ارتباط دارد، آگاه است ودیپلم به دست دارد. دریکی از دیوارها هم شهادتنامهء فراغتش از مسلک مخابره در رشتهء رادیو تخنیک آویزان بود که سند محکمی می توانست بود دال برآن ادعایش. اگرچه رزاق تجربهء فراوانی در کارش نداشت ؛ ولی آنقدر هوشیار وزرنگ بود که می توانست با گذاشتن کلاه احمد برسر محمود کار خلایق را راه اندازد . به همین سبب دیری نگذشته بود که مشهورشد، لیمتد اش نام کشید وحتا به سویهء " اشپاری" رادیو ساز معروف کابل، در شهر مزار شریف شهرت واعتبار به دست آورد. پس هرچیزی که خراب می شد، از رادیو گرفته تا اتو وباد پکه وویدیو به نزدش می آوردند وهر اجرتی که مطالبه می کرد، می پرداختند.

 

  کار وکاسبی رزاق سکه بود که از قضا روزی تلویزیون " شارپ " آشپز شهر دارمزارشریف که یکی از بسته گان غفار پهلوان بود، خراب شد. آشپز تلویزیونش را به هرجا که برد ترمیم نشد. ناگزیرآن را به لمیتد رزاق آورد. رزاق دوسه روزی زحمت کشید و آن را ترمیم کرد.آشپز آمد که آن را بستاند وببرد.  رزاق مزد خود را خواست . آشپز پرسیده بود تو چه کار کرده ای که اینقدر پول زیاد می خواهی. رزاق همرایش حسابی کرده وآشپز پول را پرداخته ورفته بود؛ اما ساعتی بعد پهلوانان زور آورغفار پهلوان بالای دکانش ریخته بودند وآنچه در دکانش بود شکسته وریخته ودکانش را به جرم قیمت ستانی تخته کوب کرده ورزاق را آنقدرلت وکوب کرده بودند که ستاره های آسمان راگم کرده بود. او مدت ها در بستر بیماری افتاده وپس ازصحت یابی در اولین فرصت مزارشریف را به مقصد اروپا ترک گفته بود...

 

  رزاق هنوزهم ایستاده وبا اپیر حرف می زد که موتری با علامت پولیس در آستانهء اردوگاه توقف کرد. مرد آراسته ومیانه سالی که یونیفورم پولیس را دربرداشت ازموتر پایین شد . دروازهء عقبی موتر را بازکرد ودوستانی که در چوکی سبز رنگ نشسته بودند با تعجب مشاهده کردند که انجنیر محمود با قیافهء درهم ولباس

های گل آلود ازآن موتر پیاده شد. پیرمرد ورزاق به طرف موتر دویدند تا ازافسرپولیس تشکر کنند وانجنیر محمود را با خود ببرند. اما آن مرد گفت که باید اورا به مؤظفین اردوگاه بسپارد ورسید بگیرد.

 

  لحظات بعد که دورتسلیمی به پایان رسید و آن شخص رفت و انجنیر محمود به دوستانش پیوست، معلوم شد که نامبرده شب گذشته به خاطرپیداکردن مشروب از اتاقش بیرون می شود، تا با نوشیدن آن غم هایش را تسکین دهد. داکتریاسین را در اتاقش نمی یابد وخجالت می کشد که به نزد رحمت مراجعه کند واز او چارهء کار بخواهد. پس می رود به به شهر که درکافه یی  بنشیند وتا صبح بنوشد. به شهر که می رسد، نظرش به یک تانک تیل می افتد که انواع واقسام مشروب درآن موجود می باشد. پس بوتلی می خرد ، به تکسیی می نشیند وبه قبرستانی که همسر ودخترش دفن اند می رود.دروازه قبرستان را که بسته می بیند از دیوارسیمی بالا می شود . مزارعزیزانش را می یابد وآنقدر می نوشد ومویه می کند که دیگررمقی برایش باقی نمی ماند وازهوش می رود. سحرگاه گوربانان پیر اورا می بینند، اسنادش را جستجو می کنند ، به هویتش پی می برند واز پولیس تقاضا می کنند تاوی را به اردوگاهش باز گرداند.

 

  پیرمرد ازیافتن دوستش شادمان شده نفسی به راحت کشید وبا خود گفت : اگرصدمه یی به او می رسید چی می شد؟ شاید همه مرا ملامت می کردند که پس از آن گفتگوی دیروز واطلاع یافتن از وضع صحی وروحیش ، چرا راحت خوابیدی وبه کسی چیز نگفتی . اما به خود جواب می داد ومی گفت آخر چه می گفتم. غمی که او دارد،غم معمولی نیست . غم جانکاهی است واگر کسی بخواهد که به اندازه وژرفای مصیبت او پی ببرد ، باید دونده یی را در نظر مجسم کند . دونده یی را که ناگهان می افتد، پایش می شکند.دیگر هرگز دویده نمی تواند و هرگز به آرزویش که قهرمان شدن در دونده گی است نمی رسد. بلی درد زمینی را که بالایش آتش می افروزند، تنها زمین میداند ، نه آتش افروز.

 

                                                                                                              

 

 همان طوری که مادر می گفت ، زینب یک همسرایده آل بود. اوهم مظهرجمال بود وهم مظهر کمال. هم با حوصله وشکیبا بود وهم قانع وبی توقع. به طوری که بدخلقی ها ، بهانه جویی ها وسخت گیری های شوهررا تحمل می کرد وخم بر ابرو نمی آورد. زیرا می دانست که وظیفهء مشکلی دربرابرش قرار دارد. او حس کرده بود که رحمت براثر شکست درنخستین انتخاب زنده گیش عقده مند شده است و بنابراین نیاز به دلجویی ومحبت دارد وچون اورا دوست می داشت ، برای زدودن غم ها وحل عقده هایش با کوشش فراوانی می رزمید. او مثل هرزن دیگر سرزمینش، سمبول وفا ومحبت نسبت به شوهرش بود وعقیده داشت که مرد زنده گیش در واقع خدای زنده گیش است.

 

 زینب در یکی ازکودکستان های مکروریان های کابل معلم بود و هنگامی که از وظیفه اش بر می گشت به یک بانوی تمام عیار تبدیل می شد: اپارتمان سه اتاقه را که به کرایه گرفته بودند، چنان پاک وتمیز می کرد که در ودیوار وشیشه وپنجرهء آن برق می زد. با دقت خاصی لباس هارا می شست واتو می کرد واز برکت  ذوق پالوده یی که داشت آن سه اتاق را چنان می آراست ومی پیراست که رحمت حظ ببرد واحساس آرامش نماید.

 

  پروین که تولد شد، هنوزیک سال کامل از عروسی شان نگذشته بود. او با طلعت زیبای خود زنده گی شان را نورباران کرده بود وهمین عشق نورس به دخترش که درقلب رحمت شگفته بود، اورا به زینب نزدیک تر ساخته بود. اما با تولد داوود دیگرمهر ومحبت زینب با قدرت وسلطهء نیرومندی بر روح و قلب رحمت حاکم شده بود واگر خوشبختی  شخصی برای آدمی مثل رحمت اوج آرزو ها می توانست باشد، با بوسه زدن بر رخسار پروین وداوود ، او به زروهء آمال وآرزوهایش رسیده می بود. شکی نیست که گهگاهی سارا به خاطرش می آمد وهنوز زینب قادر نشده بود تا اورا کاملاً درژرفای ذهن شوهرش مدفون کند وخودش جای او را بگیرد؛ ولی رحمت که تصور می کرد سارا بی وفایی کرده وکس دیگری رابه او ترجیح داه است سعی می کرد با پناه بردن به آغوش خانواده اش ، یاد وخاطرهء او را به کلی ازیاد ببرد.

 

  هنوز داوود شش ماهه نشده بود که دستی یا دستانی عنایتی کرده ورحمت را به غرض تحصیلات اکادمیک نظامی به اکادمی " فرونز " در شهر ماسکو برگزیده واعزام کرده بودند واین درست در همان سال هایی بود که پای قوت های رزمی شوروی در جنگ های خانمانسوز وتباه کن در کشور کشانیده شده بود. سال هایی که نایرهء جنگ از چهارطرف بلند شده بود وخشک وتر را می سوزانید. پیش ازاین گزینش، اولیای امور چندین باراز رحمت خواسته بودند تا فرماندهی لشکری را به دوش بگیرد واز پشت میز به جبههء جنگ برود؛ ولی رحمت بنابردلایلی که به نزد خود داشت ازاین امر سر باز زده بود. روزی وزیر دفاع وقت او رابه نزد خود خواسته وگفته بود :

 

 - دگرمن صاحب ، پشت میز نشستن کافی است. خودت پیش از انقلاب تا سطح فرماندهی غند اجرای وظیفه کرده بودی. در اطراف وولایات کشور خدمت کرده ای وبا زنده گی روزمرهء نظامی آشنایی کامل داری. اما به من گزارش داده اند که شما نمی خواهید به کدام پست فرماندهی مقررشوید. آیا گفته می توانید که چرا؟ آیا خون شما رنگین ترازخون سپاهیان است که ازکشته شدن می ترسید ؟

 

 


- نه جناب وزیر صاحب ! از کشته شدن نمی ترسم. اگر می ترسیدم در سرنگونی نظام سلطنتی سهم نمی گرفتم. فقط دلایلی وجود دارد که در حال حاضر نمی توانم ...

 

 وزیر حرف اورا قطع کرده وبا عتاب بیشتری گفته بود :

 

 - دگرمن صاحب ! خلق کبیر شورا ها ، فرزندانش را به خاطر نجات انقلاب ما قربانی می کنند؛ اما شما دلایلی دارید وشرط وشروطی برای دفاع ازانقلاب تان. بنابراین یا شما آدم بسیاربزدلی هستید ویا این که دل تان به حال " اشرار" می سوزد. اما دگرمن صاحب باید شما بدانید که اردوی امروز ، اردوی انقلابی است. اردوی دیروز نیست . نه آدم های مفت خوردرآن جای دارد ونه آدم های دل نازک وشاعرپیشه. برو برادر، برو درخانه ات بنشین وشعر بگو !

 

 

یک ساعت بعد مکتوبی به دستش داده بودند به امضای وزیر که درآن امر داده بود تا دگرمن رحمت الله ولد عبدالله دربست احتیاط یا ذخیرهء ارتش داده شده است. رحمت اگرچه ازاین مسأله خوشحال شده بود ؛ ولی متأثر هم شده بود که چگونه یک وزیر انقلابی وروشنفکر شعر گفتن را کار عبثی می پندارد. به همین خاطر همان روزدردفتر خاطراتش نوشته بود : ای کاش شعرگفتن را یاد می داشتم تا بزرگترین مرثیه هارابه خاطر مرگ شعر می سراییدم.

 

 اما اکنون که پس از چند ماه در خانه نشستن وایراد گرفتن به این وآن، به ماسکو می رفت وچهارسال تمام در آن جا زنده گی وتحصیل می کرد، سخت خوشحال بود. زیرا شنیده بود که ماسکو بزرگترین شهر جهان وستاد یک نوزایی بزرگ تاریخ است. مرکز ونماد ونمونهء سوسیالیزم شگوفان و محراق وکانون آرزوهای انقلابیون وزحمتکشان تمام جهان !

 

 دردرازای آن چهارسال رحمت ، بر علاوهء فراگیری دانش نظامی وعلوم عسکری با تیوری مارکسیزم – لیننیزم نیز آشنایی بیشتری پیدا کرده و توانسته بود آثار زیادی را که در کابل دردسترسش قرار نداشت ، مطالعه کند. برعلاوه جامعهء شوروی را ازنزدیک شناخته وبا تضاد های درونی آن جامعه پی برده بود. او متوجه شده بود که موجودیت آن تضاد ها ازخصلت وماهیت درونی اندیشهء جامعه متکی بربازاربسته و کنترول شده ازطرف دولت شوروی نشأت می کرد. همان بازاری که درآن همه چیز متکی بر دستاتیر وانحصار شدید دولت بود ومردم را ازمحصول نیروی کارشان محروم می ساخت. وانگهی  رحمت دیده بود که چگونه کشور شوراها به انبار ذخایر بزرگ سلاح وجنگ افزار تبدیل شده می رفت وچگونه جنگ افغانستان باری شده بود بر گردهء اقتصاد ناتوان آن کشور. اگرچه رحمت این مسایل را که چرا اقتصاد پلان شده در سیستم سوسیالیستی اولویت دارد وچرا کار های اجباری برمردم تحمیل وحقوق وآزادی های دموکراتیک  شان سلب می شود با جرأت خاصی از استادان مارکسیزم – لیننیزم اکادمی خویش می پرسید ؛ ولی در آن دوران که حاکمیت تک حزبی در شوروی حاکم بود، کمتر استادی حاضر می شد که بدون زدن دمی به خمره به آن سوال ها پاسخ بگوید.

 

  رحمت هنگامی که به ازدحام پشت دروازه های مشروب فروشی ماسکو می نگریست ومی دید که چگونه ازپیرتا جوان برای به دست آوردن یک بوتل ودکا سر وکلهء خود را می شکنند یا زنان ودختران جوان را می دید که در نزدیک رستوران ها ایستاده وحاضر به تن فروشی اند ویا هنگامی که تفاوت زنده گی یک عضو حزب را با یک کارمند عادی یا یک کارگر معدن زغال سنگ مشاهده می کرد ویا می دید که شخص مفلوکی دزدانه زباله دانی ها را به امید یافتن خوردنیی می کاود ، از اناتولی میخائیلویچ سروکین استاد فلسفه وتاریخ می پرسید که آیا سوسیالیزم شگوفانی که ساخته اید همین است ؟ استاد جواب روشنی نمی داد وسعی می کرد با ذکرکردن نکات مثبت نظام شوروی رحمت را مجاب کند که سوسیالیزم ساخته شده وحتماً شگوفان می گردد  درچنین حالاتی سروکین درپاسخ به این گونه سوال ها می گفت : 

 

- رفیق عزیز، بلی ما این مشکل ها را داریم وبرای زدودن آن مبارزه می کنیم. اما این که شما تصور می کنید ما سوسیالیزم شگوفان را نساخته ایم اشتباه می کنید. فقط باید گفت که  سوسیالیزم در یک روز ساخته نمی شود. شما باید به یاد بیاورید که شوروی پیش از انقلاب اکتوبر تا چه سطح دردناکی عقبمانده بود. وفقر ومرض وبی سوادی چگونه در این کشور بیداد می کرد. اما حالا ببینید که در کشور شوراها  چگونه وضع دگرگون شده است. من با اطمینان به شما می گویم که اکنون در این کشوربیکاری وجود ندارد. بیسواد نیست . گدایی رخت بسته است. مرض نیست . سطح تولید افزایش یافته است. همه مردم نان دارند، خانه دارند وکسی از گرسنه گی نمی میرد. وسایل ترانسپورتی تقریباً مفت است. هر روز برای مردم خانه ساخته می شود. ببینید که چگونه ما توانسته ایم چهرهء سایبریا را عوض کنیم ، چگونه تا سطح فتح کیهان پیش برویم وچگونه توانسته ایم جهان را دوقطبی ساخته و در برابر تهاجم اقتصادی و فرهنگی غرب وامپریالیزم جهان خوار ایستاده گی کنیم.

 

 اما درمورد آزادی های شخصی باید بگویم که دموکراسی به شیوهء حزب ما، درهر سلخوز وهرکلخوز وهر فابریکه وهر معدن وجود دارد. در تمام این مؤسسات ، نهاد های اولیه حزبی وجو دارد. مسایل مبرم در همین نهادها در حین جلسات مطرح می شوند. هرکسی حق سوال کردن، انتقاد کردن، حق انتخاب شدن وانتخاب کردن را دارا است. اما ما دموکراسی به شیوهء غربی را به حال کشور خود ومردم خود مفید نمی دانیم. درآن گونه دموکراسی ها بی نظمی ، لجام گسیخته گی ، بی مسؤولیتی وبی بند وباری وجود دارد که به زیان جامعه

یی تمام می شود که می خواهد به سرعت ترقی کند وبا بزرگترین قدرت های جهان برابری نماید. ما به دموکراسی تیپ غربی، انارشیزم نام می گذاریم. دردموکراسی ما ، قدرت به پرولتاریا تعلق دارد. همان دیکتاتوریی که کارل مارکس وفردریک انگلس ازآن درمانیفست خود سخن زده اند.

 

  ازطرف دیگر شما باید مشکلات وپرابلم های لیونید ایلیچ عزیز ما را درک کنید. شما باید دراین جهان دوقطبی که پنتاگون با صرف ملیارد ها دالر جنگ افزارهای هسته یی می سازد، دشواری های کاررفیق بریژنف رهبر خردمند مان را درنظر بگیرید. آری ما مجبوریم برای دفاع از کشور شورا ها وبلاک سوسیالیستی به عمل متقابل دست بزنیم. بلی، اگر ایلیچ عزیز به کمک مردم چکوسلواکیا نیرو نمی فرستاد ویا به ویتنام کمک نمی کرد ویا  به خلق شریف کیوبا ورفیق کاسترو کمک نکند، چه وضعی پیش می آمد ؟ کمک انترناسیونالیستی ما به خاطرنجات انقلاب ثوردرکشورتان را درنظر بگیرید، که اگر صورت نمی گرفت ونیرو فرستاده نمی شد، ضد انقلاب به کمک امپریالیزم امریکا چه خواب های وحشتناکی برای مردم تان دیده بود. بلی ، امریکا وغرب بوجی بوجی دالر مصرف می کنند تا سوسیالیزم را برای همیشه از صفحهء زنده گی بشریت بر چینند ولی همین حزب ما ، در رأس لیونید ایلیچ عزیز است که مقاومت می کند ونمی گذارد تا جهان را امریکای جهان خوار ببلعد.

 

 و اما، رحمت به گونهء دیگری می اندیشید. او فکر می کرد که ظرفیت وتوانایی های فزیکی، مادی و طبیعی شوروی بیشتر ازآن است که اگردرست به کار می افتاد، امریکا قادر می بود جهان یک قطبی را به وجود بیاورد. اما هنگامی که او این اندیشه های خود را با استادان اکادمی درمیان می نهاد، پاسخ ودلیل دقیقی از طرف آنان ارایه نمی گردید ومی دید که آنان درهمان مدار بستهء کلاسیکان این تیوری می چرخند واز طرح چنین پرسش ها آزرده می شوند.

 

 رحمت تازه به صنف چهارم اکادمی " فرونز " پا گذاشته بود که میخائیل گرباچوف جوانترین عضو بیوروی سیاسی حزب کمونیست شوروی به حیث رهبر حزب ودولت زمام امور رابه دست گرفته بود. گرباچف در نخستین بیانیهء خود اعتراف کرده بود که کشور شوراها رابحران اقتصادی تهدید می کند در حالی که توانایی ها وظرفیت های شوروی بسیارزیاد است. اما بادریغ که وی نیز نتوانست به جزازسیاست پروسترویکا دستآورد دیگری برای مردمش به ارمغان آورد. سیاست یا تفکری که می توانست آرام آرام رسوبات ایدئولوژیکی را ازتن بزداید وبه آزاد اندیشی ودگردیسی میدان دهد.

 

 صنف چهارم اکادمی را که رحمت تمام کرد ودیپلوم خود را نوشت ودفاع کرد، در یک روز روشن وآفتابی به زادگاهش باز گشت. در میدان هوایی کابل، عثمان با دیدن او اشک ازدیده فرو ریخته وازمرگ مادر که دو ماه پیش اتفاق افتاده بود، برایش خبر داده بود وخبر مرگ مادر، خبر هولناکی بود. خبری بود که ازهرمردی شهامت می طلبید تا آن را بشنود و ناله وفریادش به افلاک نرسد.

 

***

 

 درکابل پیش از آمدن رحمت تاج پوشی دیگری صورت گرفته بود. رهبری با دیدگاه ها ، اندیشه ها و پندارهایش رفته بود ورهبر دیگری با تفکرات وبینشهای نوینی در صدر حزب ودولت قرار گرفته بود.

 

  در یکی از همان روزهایی که رحمت بر مرگ مادر می گریست ، روزی تواب دوست ایام زندانش ، برای تسلی دادن وفاتحه خواندن به نزدش آمده بود. تواب اکنون یکی از کادر های برجسته حزب ویکی از فرماندهان عالیرتبهء ارتش بود. آنان مدتی در بارهءمرگ مادر صحبت کرده سپس خاطرات زندان وروزهای جهنمی آن رابه یاد آورده بودند وهمین طوری گپ را به جریانات مرموزتاج پوشیی که در کابل به وقوع پیوسته بودکشانیده بودند و دربارهء این که چه کسی برضد چه کسی کودتا کرده بود، صحبت کرده بودند. سرانجام تواب گفته بود که چون قطعات شوروی به زودی به کشور خود بر می گردند وسال های دفاع مستقلانه درپیش است ، وی نیز باید درقطعات فعال خدمت کند، به همین خاطر رحمت رابه حیث معاون خود بر گزیده و حکم تقررش را از وزیر دفاع گرفته است.

 

 البته رحمت که تواب را بسیار دوست می داشت نمی توانست خواهش او را رد کند. وانگهی ناگزیری های دفاع ازکشورنیزاورا وادارمی ساخت تابه جبههء جنگ برود. اما پیش از گرفتن این تصمیم او زنده گی آرامی

داشت. کانون خانواده گیش گرم بود. به طوری که سارا را تقریباً ازیاد برده بود؛ زیرا عشقی را که سارا از وی گرفته بود، اینک زینب به او بازگردانیده بود. پروین درآن روزها دخترک هفت سالهء زیبایی شده بود که نمک زنده گی وحلاوت آن خانه بود وداوود نیزکه قد می کشید ودردبستان زنده گی ابجد خوانی بیش نبود، آن خانه وکاشانه را به فردوس برین مبدل ساخته بود.

 

 زینب راضی نبود که شوهرش به وظیفهء جنگی رهسپار شود. اومثل هرزن دیگری از جنگ نفرت داشت وخوشحال بود که شوهرش درآن سال های خون وخشونت هرشب دستش را درلابه لای موهای القاس گونهء دختروپسرش فرو می برد ونعمت پدر داشتن رابه آنان ارزانی می نماید. او خوشحال بود که بر عشق کهنهء شوهرش پیروز شده است و رحمت اکنون تنها وتنها به او ودختر وپسرش تعلق دارد. زینب هرگزشکوه وشکایت نداشت وخواستار طلا وجواهرنبود. او هنگامی شکایت می کرد که واقعاً موردی می یافت . مثلاً می گفت : " پیراهن مکتب پروین کهنه شده است ، یا پروین قد کشیده وپیراهنش کوتاه شده است. " ویا " کرمچ های داوود ژنده وپاره شده است " ویا " برق نیست ودیزل هم خلاص شده واولاد ها خنک می خورند ." اما او هرگز نمی گفت که خودش نیز به پیراهن ضرورت دارد ویا سیالی وهمچشمی دارد. با وصف آن که شوهرش تقاضای او را برای نه رفتن به جبههء جنگ رد کرده وخود را آمادهء رفتن می ساخت ،  زینب مانند گذشته با علاقمندی عجیبی منزل را پاک وتمیز می کرد وچنان عرق می ریخت که گویی اگر لکه یی درگیلاسی دیده شود ویا گرد وغباری در گوشهء سقف ، وی را به دادگاه می کشانند و مورد مجازات قرار می دهند.

 

  سرانجام نیرو های شوروی به کشور خویش برگشته وجنگ در جلال آباد آغاز شده بود. قطعات جنرال تواب درست درهمان روزها برای تقویت خط دفاعی جلال آباد به آن جا سوق شده بودند. رحمت درروزهایی به جلال آباد رسیده بود که دیگر نه طرح مصالحهء ملی با تمام عقب نشینی هایش ونه جهاد با تمام زور گویی هایش بر یکدیگر پیروز شده بودند. ماشین جنگی داکتر نجیب الله نه تنها پس ازعودت روس ها به زانو در نیامده بود ، بل کاراتر، بُرا تر وقاطعانه ترعمل می نمود ونشان می داد که توانایی دفاع مستقلانه از کشور را دارد . موتور رزمی مجاهدین نیز مثل گذشته پیوسته ولاینقطع می غرید وبه این جا و آن جا ضربت میزد و خشک وتر را می سوزانید. اگریکی برای بقا ودفاع از خود می جنگید ، آن دیگری برای فنا وانهدام ومحو طرف مقابل پافشاری می کرد. اکنون یک امر بیخی روشن بود که درهردو طرف خط ، خسته گی مفرط از جنگ طولانی احساس می شد وکسانی که می جنگیدند با گذشت هر روز به عبث بودن این جنگ پی می بردند.

 

 جنگ جلال آباد اولین جنگ جبهه یی مجاهدین بود که به مقیاس وسیع وامکانات فراوان رزمی وامید بسیار برای سرنگونی دولت نجیب الله به راه انداخته شده بود. جنگی بود سرنوشت ساز که بقا یا فنای دولت را در قبال داشت وبرای هردو طرف آزمون بزرگی بود. مجاهدین وپشتیبانان آن ها منتظر همین لحظه بودند که روس ها ازافغانستان بیرون شوند و آنان بتوانند با یک تعرض سازمان یافته ونیروی کافی اولین ضربت خویش را بالای خطوط دفاعی شهر جلال آباد وارد کنند وپس از تصرف آن شهر برای اشغال کابل بلافاصله اقدام کنند. پلان گذاری جنگ دقیق بود ومعلوم می شد که پلان گزاران نظامیان نخبه وبا تجربهء بیگانه هستند.

 

  چند هفته پس از شکست تعرض وسیع نیروهای مجاهدین درحومهء شهر، تعرض متقابل نیروهای داکتر نجیب الله  توسط قطعاتی شروع شده بود که جنرال تواب دررأس یکی از آن قطعات قرار داشت ورحمت که اکنون دگروال شده بود، معاون وی بود. تعرض متقابل ساعت چهار صبح آغاز شده بود. ماه سرطان بود، هنوزخورشید سرنزده بود ؛ ولی هوا چنان داغ وتفتان بود که از سر وروی رحمت وسربازانش عرق جاری شده بود. زرهپوش او درمرکز قوایش که از جادهء اصلی تعرض را به سوی " سرخ دیوار " آغاز کرده بودند، قرار داشت. فرماندهان وسربازانش خانه ها ، نیزارها وجنگل ها وباغستان های نارنج را جستجو کنان به پیش می رفتند. درروبروی آنان هیچ جنبنده یی وجود نداشت. جبهه آرام بود؛ ولی سربازان با احتیاط پیش می رفتند. چهار پنج کیلومتری پیش رفته بودند که ناگهان صفیر گلوله یی برخاسته بود. سکوت شکسته شده وسربازی که درکنار زرهپوش فرماندهی راه می رفت ، ناگهان از حرکت بازمانده بود . رحمت دیده بود که سرباز چگونه  شکمش را در دستش فشرد ، به خون های دستش نگریست وبرزمین غلتید وازدهانش نیزرشتهء باریک خون فوران کرد. سربازبه راست وچپ جنبید، پا هایش را در دلش فشرد وبعد دوباره دراز

کرد، سخنان نامفهومی گفت وبه فاصلهء چند لحظه جان سپرد. پس ازآن صفیر هزاران گلوله شنیده شد وغرش مهیب توپ ها وصدای مرگ آفرین انفجار ها که انگار مرگ آن سرباز نگونبخت را جشن گرفته بودند.

 

 


باران گلوله از نقطهء بلند قله یی بر قطعات زیر فرمان رحمت باریده بود که به نام " کیهان " معروف بود. از این نقطه چند تا ماشیندار "د.ش. ک" به صورت متکاثف آتش نموده  و سربازان را درو می کردند. سربازان به جای خود میخکوب شده بودند وامکان پیشروی شان ازبین رفته بود. با مشاهدهء این وضع خطرناک رحمت دریافته بود که اگربه زودی خط مساعد دفاعی را اختیار وتحکیم نکند وبه سازماندهی مجدد جنگ نپردازد، احتمال فرار و شکست قطعی نیرو های تحت امرش کاملاً وجود دارد. رحمت اززرهپوش پایین شده و شخصاً برای اشغال خط مساعد مدافعهء عاجل داخل اقدام شده بود.

 

  ازهمان جا نقاط آتشی مجاهدین را بالای خریطه تثبیت وبه فرماندهی کل جهت وارد نمودن ضربات توپچی وهوایی گزارش داده بود.  آتش توپچی که برای کور ساختن نقاط آتشی دشمن وارد شده بود، روحیهء سربازان بار دیگر بلند رفته و رحمت دریافته بود که یا همین حالا خودش حمله را شخصاً شروع کند ویا این که به جبن وبزدلی اش اقرار کند. سربازان وافسران به او چشم دوخته بودند ومنتظر دستور وی بودند. اما اگر او در صف مقدم به حمله می پرداخت ، ممکن بود جانش را ازدست بدهد. وانگهی چنین حرکتی مغایر آیین نامهء جنگی بود. زیراجای فرمانده در صف مقدم جبهه نیست ، در قلب سپاه است تا بتواند به صورت درست حرکات سربازان و دشمن را زیرنظر داشته باشد و افراد تحت امرش را رهبری کند. اما رحمت چگونه می توانست این ناکامی رابپذیرد وبه چشمان دوستش جنرال تواب بنگرد . لحظات حساسی بود، وقت ازدست می رفت ومی بایست ازضربات آتش توپچی استفاده کرد. رحمت فرمان حمله را داده بود . سربازانش از جا کنده شده وخودش نیز همراه با آنان به دویدن به طرف قلهء بلند آن کوه شروع کرده بود.

 

 آفتاب بر روی زمین شعله های آتش می پراگند. توپچی های هردو طرف مواضع همدیگر را می کوبیدند. بوی دود باروت وبوی خون سربازان استشمام می شد. کوه نزدیک شده می رفت ونقاط آتشی دشمن به خوبی دیده می شد. رحمت کوردینات های آن نقاط را بار دیگر به فرماندهی کل مخابره کرده وتوسط تانک ها وتوپچی دست داشته اش توانسته بود، آتشی را که از آنجا می بارید،خاموش نماید. دشمنان آن نقاط را رها کرده وبه ارتفاعات بلند ترعقب نشسته بودند.تعرض انکشاف یافته بود و رحمت امیدوار شده بود که به زودی به قلهء کیهان خواهند رسید. درهمین هنگام بود که صدای انفجاری در کنار رحمت شنیده شده بود. برقی در چشمانش درخشیده بود وپس از لحظه یی همه چیز ازنظرش محو شده بود: هم سربازانش ، هم کوه بلند وقلهء کیهان ، هم آسمان آبی وهم قرص آتشین خورشید...

 

 بیدار که شده بود، قبل از همه چیز احساس کرده بود که سخت تشنه است؛ ولی زبانش درکامش چسپیده بود ونتوانسته بود فرمان مغزش را اجرا کند وبگوید: آب !  اما بی اختیار دستش را به کمرش برده بود تا پتک آب را بیابد ؛ ولی دستش نیز به فرمان پادشاه وجودش وقعی ننهاده بود. پس از لحظه یی که چشمانش که باز شده بودند، به عوض آب وپتک موجود سفید پوشی را دیده بود که با مهربانی به اولبخند می زد ومی پرسید: چه می خواستید ؟ آب ؟

 

 اگرچه رحمت راذریعهء هلیکوپتر به شفاخانهءچهارصد بستر اردو آورده بودند، اما چون خون زیادی ضایع کرده بود، ساعت ها به حالت اغماء افتاده بود. پارچه های گلولهء توپ بی پسلگد دشمن به پای چپ ، قسمتی ازکمر وطوقک شانه اش اصابت کرده بود. استخوان ها توته توته شده بودند . به خصوص استخوان های پا چنان شدیداً شکسته بودند که باید قطع می گردیدند؛ اما داکتر مؤظف که جراح ماهر وحاذقی بود وبار ها مرده را زنده ساخته بود، با نظر سایرین مخالفت کرده و وشخصاً عملیات پیچیدهء جراحی پای او را به عهده گرفته بود. رحمت نمی دانست که عملیات جراحی چقدر طول کشیده بود، فقط همینقدر به یاد داشت که پس ازنوشیدن آب وتزریق آمپول بیهوشی، مدت ها در بی خبری وتاریکی مطلق فرو رفته بود. چه وقت بار دیگر چشم گشوده بود؟ نمی دانست . اما هنگامی که چشم گشوده بود، درد کشنده یی را در ناحیهء گردن وکمر وپایش احساس نموده بود . گردنش را گچ گرفته بودند . کمرش را پلستر کرده بودند وپایش را هم گچ گرفته وتوسط ریسمانی رو به بالا در چپرکت سیمی بسته بودند تا حرکت نکند.

 

 

رحمت مدت ها درآن شفاخانه بستری بود. زینب وعثمان وخواهرانش مرتباً به عیادتش می آمدند واز این که به طور معجزه آسایی از مرگ رسته بود ومی توانست در آینده بار دیگر بایستد وراه برود، شادمان بودند واز خداوند سپاسگزار. اما رحمت روزهای دشواری را می گذرانید. او مجبور بود که در بسترش دراز بکشد ، درد های کشنده را تحمل کند و کوچکترین حرکتی نکند. درآن روز های پر از ملال رحمت کار دیگری جز کتاب خواندن نداشت. سه هفته سپری شده بود که داکتر معالجش آمده وبعد ازمعاینهء پایش دستورداده بود که بعد از یک هفتهء دیگر پایش را ازریسمان آزاد بسازند تا رحمت بتواند برخیزد وبنشینید ..

 

  تورن جوانی هم اتاقی رحمت بود که دستش را بریده بودند. اوماه ها پیش در قطار اکمالاتیی که مواد اولیه را از بندر حیرتان برای مردم کابل می آورد، آمر قطار بود. در منطقهء دوشاخ شاهراه سالنگ  توسط راکت مجاهدین دستش از بازو آویزان مانده بود وداکتران چاره یی جز بریدن آن نیافته بودند. ولی او خوشحال بود که دست چپش راکت خورده بود، نه دست راستش ومی توانست بادست راست بسا کار ها یی را انجام دهد که توسط دست چپ امکان نداشت. حالا او با  این نقص عضوی از بدنش عادت کرده بود وخمی بر ابرو نداشت. " نعیم " تورن در لوای اکمالاتی ارتش قوماندان تولی بود وصدها بارقطارهای خرد وبزرگ مواد مورد ضرورت مردم کابل را از حیرتان به کابل رسانیده بود. او با رها با افراد صوفی پاینده سر دستهء مجاهدین دراین منطقه جنگیده بود وقطارها را با کمترین تلفات ازشاهراه سالنگ عبور داده بود. نعیم انسان مهربان ومردم دوستی بود ومی گفت هنگامی که کاملاً صحتمند شود، با زهم به وظیفه اش ادامه خواهد داد. او با رها درهنگامی که رحمت به کمک ضرورت می داشت ، از بسترش پایین می شد وبا دلسوزی ومحبت فراوانی به کمکش می شتافت.

 

 برعلاوهء نعیم تورن ، دو نفر افسر دیگر نیز درآن اتاق بستر بودند. یکی از آنان که رتبه اش جگرن بود، در خط دفاعی شهر کابل در منطقهء بند غازی ، پایش را از دست داده بود. یکی از هزاران هزار ماین ضد انسان که توسط مجاهدین درآن منطقه فرش شده بود، منفجر شده وپایش را اززانو قطع کرده بود. او هر موقعی که کمبود پایش را احساس می کرد، آه پر دردی از سینه بیرون می کشید ، ناله اش بلند می شد ، اشک چشمانش جاری می گردید وبه زمین وزمان دشنام می داد. بعد هرچه دم دستش قرار می داشت ، می گرفت وبه دیوار می زد وپارچه پارچه می کرد. نرس ها هراسان می شدند، می دویدند وبا مهربانی ازوی می پرسیدند که چه می خواهد. اما او با آن ها حرف نمی زد ویا به درشتی سخن می گفت و ایشان را ملامت می کردکه پایش را قطع کرده اند.

 

 یک قوماندان ملیشه نیز درآن اتاق بستر بود. کمرش را گج گرفته بودند. پارچه های راکت ستون فقراتش را شکسته بود؛ اما او آدم صبوری بود. صبح ها همین که معاینهء داکتران ختم می شد، در بسترش دراز می کشید، به سقف اتاق خیره می شد ومدتی نمی گذشت که نفیر خوابش بلند می گردید ودیگران را هم به خوابیدن تشویق می کرد. برای اوتلویزیون رنگه از منزلش آورده بودند واز برکت وجود او بود که هم اتاقی هایش تلویزیون می دیدند. به نزد وی همیشه مهمان می آمد. اوحتا درروز هایی  پایواز داشت که کسی حق ورود به شفاخانه را نداشت . هرشب  برایش از خانه اش غذا می آوردند و غذا آنقدر زیاد می بود که به هم اتاقی ها تعارف می کرد وهم نرس های مؤظف به نوایی می رسیدند.

 

  در شفاخانه هرروز از جبهات جنگ ، صدها کشته وزخمی را می آوردند. زخمی ها بیشتر به وسیلهء حملات راکتی یا انفجارماین های مجاهدین به زمین می افتادند وکسانی که در جنگ های رویاروی نیزمرمی می خوردند، اندک نبودند. در شفاخانه تنگی جا وکمبود بستر کاملاً محسوس بود، به طوری که در دهلیز ها نیزچپرکت گذاشته بودند واز خیراتاق های تنویر سیاسی واتاق های پذیرایی برای پایوازها واتاق های غذا خوری گذشته بودند وشفاخانه یی که برای چهار صد مریض ساخته شده بود، اینک برای پذیرش هزار وپنجصد نفرمریض کارسازی شده بود. این هزاروپنجصد نفردرهرطبقه ، هر دهلیز وهراتاق به مشکل جا به جا شده بودند. شفاخانه اکنون به کندوی زنبور عسلی شبیه بود که از بام تا شام  وز وز زنبوران آن به گوش می رسید وتمامی نداشت. درآن جا آدم های دست وپا شکسته، زخمی وخون چکان را که در اثرراکت های کور درشهر وبازار قربانی می شدند ویا درجبهات جنگ زخمی می گردیدند، می آوردند. آن ها در آن جا جراحی می شدند، تغذیه می گردیدند، می خوابیدند وهمین که بهبود می یافتند بار دیگر به جبهات جنگ فرستاده می شدند.

 

 

در آن جا به هر طرفی که می نگریستی ، آدم دست وپا شکسته یی را می دیدی که چوب هایی زیر بغل دارد یا بر چوکی غلتانی نشسته وازاین سردهلیز به آن سردهلیز سرگردان است. یا آدمی را می دیدی که دستش را ازبازو قطع کرده وبه موازات شانه اش گچ گرفته اند. در گسترهء چشمانت ده ها سرباز وافسری را می یافتی که گردن های غرق درگچ وپلستر وتنه ها ونیم تنه های گچ گرفته وکله های باند پیچی شده دارند وهرکدام

درآن دریای جوشان زنده گی برای بازگشت به زنده گی وسلامتی کامل در تب وتاب اند. در این میان انبوه نرس ها، دوکتوران ، لابرانت ها ، خدمه ها ، پایوازها با شتاب ازبرابرت می گذشتند، تند تند سخن می گفتند و با شتاب راه می رفتند. اتاق های عملیات لحظه یی خالی نمی شدند. امبولانس ها بوق زنان وشیپور کنان سرمی رسیدند وبرانکارد ها را پراززخمی ها وکشته ها می ساختند. نرس ها ی مرد وزن با عجله می دویدند وآن قربانیان جنگ را به اتاق های عملیات می رسانیدند. جراحان حاذق شب وروز پاس می دادند ودست به دست آنان نمی رسید. آن ها بغرنج ترین ودشوار ترین عملیات ها را با وسایل محدود وامکانات وظرفیت های اندک با جسارت ومهارت خاصی انجام می دادند وبه حدی در کار خود تجربه اندوخته بودند که شگافتن، بستن ، بخیه زدن وگچ گرفتن زخم های زخمیان بیشتر از چند دقیقه یی وقت شان را نمی گرفت.

 

 در باغ شفاخانه که درختان سایه گستر آن تازه به مرز کهنسالی رسیده بودند نیز جنب وجوش زنده گی احساس می شد ورحمت زمانی که از پنجره اتاقش به بیرون می نگریست ، صدها نفر معلول قربانی جنگ را می دید که درآفتاب گرم روزهای پاییز، این جا و آن جا بالای چوکی ها نشسته ویا بر روی سبزه ها لم داده اند و خاطرات تلخ روز های جنگ را برای یکدیگر یا دوستانی که برای عیادت شان آمده می بودند، حکایت می کردند. اما با وجود این همه بیروبار وکثرت زخمی ها ومعلولین در آن شفاخانه نظمی برقرار بود ونسقی وکمتر یا هیچ اتفاق نمی افتاد که برق نباشد ویا آب خشک شود وزخمی ومریض از نبود خون واکسیجن ودوا وداکتر مرده باشد.

 

 سه ماه گذشته بود تا پلاستر اطراف گردن وشانه های رحمت را بریده بودند ووی توانسته بود گردنش را به آرامی به طرف راست وچپ دور بدهد. سیخ ها ومهره ها وگچ  پایش را پس از شش ماه برداشته بودند و اجازه داده بودند که آرام آرام به وسیلهء چوب های زیر بغل در دهلیز ها گردش کند ویا تاسرویس فزیو تراپی به تنهایی برود. 

 

***

 


December 30th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب